Arts
چشم که باز کردم، خودم را روی کاناپهای که دید خوبی به قاب عکس خانم مرحوم سرهنگ داشت، پیدا کردم. دور و برم همهمه بود. با آنکه به هوش آمده بودم مادام هنوز به صورتم آب میپاشید؛ احساس کردم تمام پیراهنم خیس است، اما او دست برنمیداشت. بوی اسپند هم بالا گرفته